در کلاس خالی درس نشسته ام !
همه رفته اند !
صندلی های خالی چراغهای خاموش، نوشتهای گفته شده بروی تخته سیاه و حرفهای نگفته شده، افسوس در چنین کلاسهای آزادی بیانی وجود ندارد و همگی باید تکیه کنیم به بحث های بسته، مخهای منگنه شده.
چیزی مخالف حرف هر استاد بزنی سرنوشت شما مساوی است با افتادن آن درس هیچ چیز در چنین کلاسیهای نمی توان بیان کرد.
آیا نام این را می توان تحصیل نهاد؟
تنها می توان چیزهای گفت که استادها برای خویشتن می پسندند !
من نیز ترجیح می دهم در چنین کلاسهای سکوت کنم سکوت ...!؟
خدایا ! چرا؟
خدایا! چرا من باید درچنین دنیایی متولد شدم در جامعه ای که محکومیم به سکوت !
چرا نمی توان احساسات، افکار را آزادانه بیان کرد.(آزادی بیان)
چرا باید سکوت کرد؟
چرا بابد هیچ چیز نگفت؟
چه کسی می تواند در دل من را بفهمد؟
در چنین جامعه ای که همه احساسات در آن خفته است، تنها محدودیم به کلمات گفته شده در یک کتاب بسته شده که پس از باز کردن دوبار آن را می بندیم.چرا نباید افکار را بیان کرد؟
افکاری که هیچ وقت بسته نخواهند شد و همیشه مانند کتابی باز تا ابد باز خواهند ماند.
اکنون فکری که ماها مغزه من را می خورد! انصراف از تحصیل در دانشکده و در گوشی نشستند و سکوت اختیار کردن و نوشتن، و یا فرار از خودم و کشورم.
چون ذهن من را، یک ذهن مبارز فرا گرفته است، ذهنی مبارز که هدف، آرمانها و شعارهایش برایش قابل احترام است پس نمی توان فرار کرد و می خواهم به قول یک دوست ...سوما...بایستم و مبارزه کنم یا شاهد بدست آوردن ارزوهایم باشم یا مرگ آرزوهایم.
18 آذر 1386
ساعت 18:00
قزوین دانشکده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ